بسم الله الرحمن الرحیم
روزگاری پسر بیست ساله ای با وسوسه ی یکی از دوستانش به محله ای رفت که که زنان روسپی خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی درحیاط آنجا نشست . در آنجا پیرمرد ژولیده ای بود آنجا را نظافت می کرد .
پیرمرد نگاهی عمیق به پسر انداخت و پیش او آمد و گفت :« پسرم چند سالت است ؟»
گفت :«بیست سالم است »
پرسید : «برای اولین بار است این جا میای ؟»
گفت : «بله»
پیرمرد آهی از ته دل کشید و گفت : «می دانم برای چه اینجا آمدی به من هم مربوط نیست . ولی آن تابلو را بخوان »
پسر به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته بودند :
گوهر خود مزن برسنگ هر ناقابلی
صبر کن تا گوهر شناس قابلی پیدا شود
آب پاشیدن بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا زمین بایری پیدا شود
ادامه مطلب...
:: برچسبها:
داستان